بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

باز هم یاد پدرم

فردا سالگرد آقاجونه و من امروز از صبح اشکم بند نیومده، هنوز هروقت که یادش میکنم گرمای دستاشو تو دستم حس میکنم، دستاشو خیلی دوست داشتم. دلم میخواد همونطور که آقاجون برای ما پدری کرد، برای شما مادری کنم، یه جوری که وقتی مردم حتی اگر چند سال هم گذشت ، با فکر کردن به من دلتون آروم بشه، دوست دارم حتی بعد از مرگم باعث آرامش خاطرتون باشم. وبلاگ شما شده دفتر دل نوشته های من. ...
11 دی 1398

بازگشت به وبلاگ

همه جای فضای مجازی رو گشتیم  از این سو به اون سو ولی انگار هیچ جا بلاگستان نمیشه. اینجا کردان کرجه. پنج شنبه با خاله اعظمینا ،بدون پدر رفتیم اونجا. این سفر یکروزه قشنگ که خیلی هم خوش گذشت هدیه روز دختر بود از طرف خاله و عمو تقی برای الهام ، که البته زیر سایه الهام ما هم حسابی مستفیض شدیم🤣🤣🤣  از فوت آقاجون به بعد تو این دوسه سال که از اینجا دور بودیم  و نتونستم بنویسم یه عالمه اتفاقای رنگارنگ افتاده. اتفاقای سبز ،اتفاقای خاکستری   مهمترینش فوت پدر بزرگ بود که حدود چهارماه پیش اتفاق افتاد و زندگی مارو کلی تحت تاثیر قرار داد.  روحیه پدر هنوزم خوب نشده. از حالا به بعد سعی میکنم تو هر پست یکی از اون خاطره ها رو...
17 تير 1398

تولدت مبارک بردیای عزیزم

سلام عزیز دل بابا خیلی دلم تنگه  نه میتونم چیزی بگم ونه میتونم کاری کنم فقط میگم که دنیا را برای شما میخوام  واگه خدا بخواد بهترین جشنها  را برات میگیرم اگه امروز نتونستم سالهای دیگه حتما اینکارو انجام میدم  به امید خدا . خیلی دوست دارم  هم تورو هم مامانتو وهم داداش  مظلومتو  دیوانه وار دوست دارم  .     
9 مرداد 1394

بدون عنوان

سلام عزیز دل بابا امشب فرصتی شد تا یکی از کارایی که تو چند روز گذشته انجام دادی را برات به ثبت برسونم .نزدیک ظهر بود که قرار شد منو تو با هم بریم بیرون و یک سر هم مغازه بزنیم با موتور بودیم که بردیا صدا کرد و گفت جوجوهه  جوجوهه  که دیدم یک بچه مینا پرید وسط خیابون ومنو تو موتور را پارک کردیم و رفتیم بچه مینا را از تصادف و  مرگ نجات دادیم .بعدش مینا کوچولو را بردیم پیش عمو پوریا وهر روز که میای مغازه با مینا کوچولوت صحبت میکنی . برات آرزو میکنم که همیشه سلامت باشی و به موجودات زنده کمک کنی  دوست دارم  هدیه خدا ...
15 خرداد 1394

22 ماهگیت مبارک!

چند روز دیگه 22 ماهه می شی و تقریباً همزمان با 22 ماهه شدن تو، داداشی هم به دنیا میاد. امیدوارم بتونی بپذیری .این روزا حال روحیت زیاد خوب نیست . اومدن امیر علی  پسر دایی حمید از یه طرف، حس کردن یه نی نی دیگه توی خونمون هم از طرف دیگه باعث شده تو یه کم دچار اضطراب و نگرانی بشی.  وابستگیت به من و پدرت بیشتر شده . وقتی داری بازی می کنی یا کسی میاد خونمون یا می ریم مهمونی دائم تکرار می کنی "مامان خودمه" . ولی وقتی داداشی با هدیه های قشنگ بیاد حتماً حالت بهتر میشه. احتمالاً من دیگه از فردا اداره نمی رم تا به کارام برسم. وقتی هم اداره نباشم بیشتر پیش تو می مونم  عزیز دلم. حالا باید ببینم با این چند روز موخصی...
4 خرداد 1394

هیجدهمین ماهگردت مبارک!

عزیز دلم 18 ماهگیت مبارک. امروز دقیقاً یک سال و نیمه شدی . دیگه کم کم همه ی حرفا رو می تونی بگی. هر کلمه ای رو به شیوه خودت بالاخره یه جوری تلفظ می کنی قول داده بودم تو این پست همه ی حرفایی رو که بلدی بگی بذارم. اما حالا می بینم یکی دو تا و ده تا کلمه که نیست تو  همه ی کلمات و حرفایی رو که باید بگی ، میگی و منظورتو می فهمونی . کلماتی رو که از همه شیرین تر تلفظ می کنی و دل مامانو آب می کنی مثل : پدر بزرگ ، مامان جون ، یا مثلاً با حرکت دستت اشاره می کنی می گی بیا. آقاجون ، بغل ،عوپوریا، عموحکمت ، چند تا شعر بلدی بخونی ، چند تا شعرو مامان می خونه تو جواب می دی چند تا شعرو مامان می خونه تو حرکاتشو انجام می دی ، بلدی پیش پدرت بایستی و نماز...
9 بهمن 1393

بدون عنوان

عزیز دل بابا تقریباً یک سال و نیمه شدی . ولی گرفتاری اجازه نداده تا جالا بابا برات پست بذاره. همش تو فکر این بوده که برای فردا چیکار کنه. انشا الله این روزایی که داریم با هم می گذرونیم بتونیم به هم محبت کنیم و چیزای خوب از هم یاد بگیریم. من که خیلی چیزا تو این مدت از تو یاد گرفتم دلم می خواد چیزای خوبی هم باشه که بتونم یادت بدم . دارم یه فکرایی می کنم که  اگر خدا بخواد و بتونم،  تضمینی برای آینده تو فراهم کنم. با دل پاکت  از خدا بخواه که کمکمون کنه . حتماً تو پستهای بعدی حرفای بهتری برات  دارم . کوچولوی شیرین بابا دوست دارم. ...
18 دی 1393