بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

بدون عنوان

احساس این روزای مامان اصلا قشنگ نیست. احساس شکست و سردرگمی یا یه جورایی حس پوچ بودن میکنم. اگه شمادو تا نعمت بزرگ رو نداشتم به پوچی کامل رسیده بودم. پدرتون فکر میکنه زندگی ما به بن بست رسیده. با تمام عشقی که نسبت به هم داریم ولی ایلیا توان ادامه دادن نداره. دارم سعی میکنم بهش دل بدم که بتونه ادامه بده. من و پدرتون هر دو عاشق شماییم. همدیگه رو خالصانه دوست داریم. اما  تفاوتها و اختلاف نظرها به اوج خودش رسیده . دلم داره پر میکشه براتون. خودتونو آماده کنید که تا یک ساعت دیگه برسم خونه و بازم صدای خنده و شادیمون فضای خونه رو پر کنه.   از احوالات بردیا: قربونت برم که یاد گرفتی به تنهایی مسواک بزنی ، دستش...
17 شهريور 1395

...

خیلی وقته دست به قلم نشدم. دست به قلم که چه عرض کنم خیلی وقته که حتی بلاگتو باز هم نکردم. امروز داداشی چهارده ماهه شدو تو هم ده روزه که سه ساله شدی. و من با نگاه مادرانه  بزرگ شدن تو رو توی نگاه کردنت، راه رفتنت و حتی ابراز علاقه کردنت حس میکنم. داداشی هم بزرگ شده اما بیشتر از بزرگ شدنش شیطون شده . عزیز دلم بردیای من بعد از این هر وقت که فرصت کنم بنویسم برای هر دوتاتون می نویسم. امیدوارم من و پدرت بتونیم زندگی شادی رو براتون بسازیم.  امسال پدرت به قولی که سال قبل بهت داده بود عمل کرد . عکسای جشن تولدتون رو به زودی میزارم اینجا. ...
19 مرداد 1395

بدون عنوان

سلام عزیز دل بابا امشب فرصتی شد تا یکی از کارایی که تو چند روز گذشته انجام دادی را برات به ثبت برسونم .نزدیک ظهر بود که قرار شد منو تو با هم بریم بیرون و یک سر هم مغازه بزنیم با موتور بودیم که بردیا صدا کرد و گفت جوجوهه  جوجوهه  که دیدم یک بچه مینا پرید وسط خیابون ومنو تو موتور را پارک کردیم و رفتیم بچه مینا را از تصادف و  مرگ نجات دادیم .بعدش مینا کوچولو را بردیم پیش عمو پوریا وهر روز که میای مغازه با مینا کوچولوت صحبت میکنی . برات آرزو میکنم که همیشه سلامت باشی و به موجودات زنده کمک کنی  دوست دارم  هدیه خدا ...
15 خرداد 1394

بدون عنوان

 امروز بازم خواب موندم.  اون روز که خونه آقا جون بی تابی کردی ، فرداش  هم بردیمت اونجا ولی از روز بعدش دیگه برنامه ریزی کردیم که بازم پدرت بمونه خونه و صبح تا ظهر پیش تو باشه . حالا خوب شد؟ چاره ای  نیست دیگه،  پدرت میگه : اشکالی نداره  درسته که یه کم کارام عقب می افته ، برنامه هام به هم می ریزه  ولی لا اقل بردیا اذیت نمی شه .   مهمتر از همه حساسیت پدر روی تربیت توست که همیشه میگه حد اقل تا سه چهار سال بچه ها فقط با ید یا پیش پدرشون بمونن یا مادر.     خلاصه جونم واست بگه  مامانی چند روزه تصمیم دارم عکسای جدیدت رو بذارم  ولی اصلاً فرصت نم...
26 فروردين 1394

بعد از تعطیلات

امروز بعد از 17 روز تعطیلات باز هم  مجبور شدم تنهات بذارم. همین الان با مامان جون حرف زدم گفت از صبح که من اومدم اداره تا نیم ساعت پیش فقط  گریه کردی و مامان و بابا رو خواستی . دل منم واست تنگ شده مامانی. قربونت برم از چند ماه دیگه که مرخصیم شروع بشه تقریباً تا 10 ماه بازم همش پیشت می مونم. بعد از اونم  یه داداشی  داری  که همبازیت بشه و دیگه تنها نباشی. راستی بیا سال نو رو به همه ی نی نی وبلاگیها تبریگ بگیم . اینقدر تو این مدت گرفتار بودیم و سرمون شلوغ بود و دغدغه داشتیم که اصلاً فرصت نشد حتی یه بار به نی نی وبلاگ سر بزنیم. با عرض پوزش از همه ی دوستان به خاطر تاخیرمون. سال نو همتون مبارک. ...
15 فروردين 1394

16 تایی

عزیز دل مامان هشتمین جفت مرواریدای خوشگلت در اومده. انقدر ناز میشی وقتی میخندی. فکر کنم از بس که با مزه شدی همش نظر می خوری. آخه روزی نیست که یه بلایی سرت نیاد. البته اینم بگم که بیش از حد شیطون شدی و اصلاً قابل کنترل نیستی.  یه روز می ری پشت بخاری دستتو می سوزونی. یه روز از روی مبل می پری و با صورت می خوری زمین. یه روز شارژر منو بر میداری می کنی توی پریز  واقعاً بعضی وقتا از بس که دنبالت بدو بدو می کنم که نذارم یه کاری رو انجام بدی  نفس کم می یارم. ولی  من که  دعوات می کنم یا اخم می کنم   آخ که چه مزه ای میده وقتی تو   شیرین زبونی می کنی و می گی ببخشید مامان، مرسی مامان ، مامان بلند شو مامان...
20 بهمن 1393

بدون عنوان

هنوز مزه خوشمزه بوسهایی که صبح بهم دادی و ازم گرفتی زیر دندونمه. از ساعت 5:45 صبح که بیدار شدی و یه کم شیر خوردی تا ساعت 7 کلی با هم دیگه ماچ ماچ بازی کردیم و حرف زدیم . جفت پنجم مرواریدای خوشگلت هم در اومد. حالا دیگه شدی 10تایی.  دلم واست تنگ شده دارم میام پیشت. ...
10 مهر 1393

مادر،این آرامش بی تکرار...

بیا دلبندم بیا در آغوش مادر ، می خواهم عاشقانه در آغوشت  بگیرم چنان عاشقانه که تو به درون من بازگردی. در وجود من جز حرارت عشق ، تب دیگری به سراغت نخواهد آمد.  بیا دلبندم . من هم به آغوش مادرم پناه برده ام . خودم را به لالایی غمگین او سپرده ام که به زبان مادریش زیر گوشم زمزمه می کند و اشکهایش آرام آرام از روی گونه هایش لغزیده ، به روی گونه هایم می چکد و دریای یخ گرفته چشمانم را آب می کند. تو به درون من بازگرد پاره تنم، تا من هم آسوده خاطر به درون مادرم و اونیز به درون مادرش. به گذشته بازگردیم، به اصل خویش تا جایی که بهشت مأمن ابدی  ما گردد. ----------------- چند قدم نزدیکتر: خسته ام دلم خدایم را می خواهد. ...
15 شهريور 1393

سفارشی دوستون دارم!

این یه آگهی تبلیغاتیه ؟ نه پس حتماً یه خبر سیاسیه؟               نه شاید یه مقاله باشه؟                        نه با با جان نه پس چیه؟                               این فقط یه پیامه .     واسه کی ؟   واسه همه اونایی که منو دوست دارن.    می خوام بگم منم...
25 مرداد 1393