بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

باز هم یاد پدرم

فردا سالگرد آقاجونه و من امروز از صبح اشکم بند نیومده، هنوز هروقت که یادش میکنم گرمای دستاشو تو دستم حس میکنم، دستاشو خیلی دوست داشتم. دلم میخواد همونطور که آقاجون برای ما پدری کرد، برای شما مادری کنم، یه جوری که وقتی مردم حتی اگر چند سال هم گذشت ، با فکر کردن به من دلتون آروم بشه، دوست دارم حتی بعد از مرگم باعث آرامش خاطرتون باشم. وبلاگ شما شده دفتر دل نوشته های من. ...
11 دی 1398

مادرانه

یه روزی هم میاد که شما دو تا باید انتخاب کنید. روزای سخت همیشه هست. انتخابهای سخت. دوراهیها، سردرگمی ها، خستگیها، بریدنها، همه اینا هست. انتخاب همراه از همه مهمتره. جوری انتخاب کنید ..... این چند خط بالا برای خیلی وقت پیشه. نمیدونم چرا نیمه کاره موند. داشتم میگفتم جوری انتخاب کنید ، که بتونید پای همه چیزش بمونید. من پای همه چیز پدر موندم و هنوز هم دارم ادامه میدم. دوست داشتن یه وقتایی تاوان سنگینی داره. اگر انتخاب کردید از تاوان دادن فرار نکنید ، نترسید، من و پدر تاوان دادیم، اما  زندگی کردیم.
11 دی 1398

بازگشت به وبلاگ

همه جای فضای مجازی رو گشتیم  از این سو به اون سو ولی انگار هیچ جا بلاگستان نمیشه. اینجا کردان کرجه. پنج شنبه با خاله اعظمینا ،بدون پدر رفتیم اونجا. این سفر یکروزه قشنگ که خیلی هم خوش گذشت هدیه روز دختر بود از طرف خاله و عمو تقی برای الهام ، که البته زیر سایه الهام ما هم حسابی مستفیض شدیم🤣🤣🤣  از فوت آقاجون به بعد تو این دوسه سال که از اینجا دور بودیم  و نتونستم بنویسم یه عالمه اتفاقای رنگارنگ افتاده. اتفاقای سبز ،اتفاقای خاکستری   مهمترینش فوت پدر بزرگ بود که حدود چهارماه پیش اتفاق افتاد و زندگی مارو کلی تحت تاثیر قرار داد.  روحیه پدر هنوزم خوب نشده. از حالا به بعد سعی میکنم تو هر پست یکی از اون خاطره ها رو...
17 تير 1398

هیجده ماهگی برسام

موش کوچولوی مامان دیروز هیجده ماهه شد. مبارکت باشه عزیز دلم. همزمان با هیجده ماهه شدنت دیگه تقریبا از شیر هم گرفتمت. دلم می خواد که تا دوسال شیرت بدم ولی چون وابسته به شیر شدی و خوب غذا نمی خوری مجبورم اینکارو بکنم. از دیروز اثاثمونم بردیم خونه خاله ثریا حالا دیگه صبحا راحت راحت میخوابید و خاله هم پیشتون می مونه. خیلی دلم میخواد هر روز وبلاگتون و بروز کنم امام اثاث کشی و بیماری آقاجون و گرفتاریهای خودمون وقتی برام نمیذاره. اما قول می دم به زودی عکسای قشنگی ازتون اینجا بزارم. ...
20 آذر 1395

بدون عنوان

وای خدا بازم نگرانی ، دلشوره سردر گمی. خاله ثریا دیگه نمیتونه بیاد پیشتون .خاله تقریبا از اوایل اردیبهشت هر روز صبح میومد خونمون که مامان بتونه به اداره و کاراش برسه. آخه شما دوتا هیچ کدوم نتونستید با محیط مهد کودک کنار بیاید. بردیا جان تو که فقط سه روز طاقت آوردی . برسامم 15 روز . اما حالا بازم بلاتکلیف موندیم. فعلا که چند روزه مامان جون میاد پیش شما. اما واسه اونم خیلی سخته باید هر چه سریعتر یه پرستار بگیریم.
7 مهر 1395

بدون عنوان

احساس این روزای مامان اصلا قشنگ نیست. احساس شکست و سردرگمی یا یه جورایی حس پوچ بودن میکنم. اگه شمادو تا نعمت بزرگ رو نداشتم به پوچی کامل رسیده بودم. پدرتون فکر میکنه زندگی ما به بن بست رسیده. با تمام عشقی که نسبت به هم داریم ولی ایلیا توان ادامه دادن نداره. دارم سعی میکنم بهش دل بدم که بتونه ادامه بده. من و پدرتون هر دو عاشق شماییم. همدیگه رو خالصانه دوست داریم. اما  تفاوتها و اختلاف نظرها به اوج خودش رسیده . دلم داره پر میکشه براتون. خودتونو آماده کنید که تا یک ساعت دیگه برسم خونه و بازم صدای خنده و شادیمون فضای خونه رو پر کنه.   از احوالات بردیا: قربونت برم که یاد گرفتی به تنهایی مسواک بزنی ، دستش...
17 شهريور 1395