بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

!help me

دنبال یه شرکتی جایی می گردم که پرستار خوب کودک بهم معرفی کنه. نمی دونم بردیا رو پیش کی بذارم. یه روز می برم خونه آقا جون  یه روز خونه پدربزرگ. البته الان که آقاجون و مامان جون حال ندار شدن همش می برمش اونجا که روحیه اونا خوب بمونه. تازه الان می تونم زیاد  مرخصی بگیرم ولی از اول مهر دیگه واقعاً نمی دونم چیکار کنم. خواهش می کنم از همه نی نی وبلاگی ها اگه جایی رو می شناسید بهم معرفی کنید. ...
13 مرداد 1393

گفتگوی جالب من و بردیا

سلام مامان جان بیدار شدی؟ بردیا به من نگاه میکنه و میگه: داااه    قربونت برم عزیزم خوب خوابیدی؟ بردیا به من نگاه میکنه و میگه: اوه ه ه     به باب اسفنجی و نی نی کوچولو سلام کردی مامان ؟ بردیا به عکس باب اسفنجی و تابلوی نی نی کوچولو نگاه میکنه ، یه دستشو می بره بالا و میگه: داااه   بیا پیش مامان می خوام بهت به به بدم بردیا بدو بدو میاد پیشم و میگه: داااه   مشغول خوردن عصرانه میشیم ، خوشمزه است مامانی ؟ بردیا به من نگاه میکنه و میگه: اوه ه ه    بعد از چند دقیقه که دنبالش دویدم و غذا بهش دادم... دیگه تموم شد مامان حالا بگو الهی ...
11 مرداد 1393

ماجراهای من و تو بابات

به این ساعتهای روز که نزدیک می شم قلبم تالاپ تالاپ صدا می ده. درست مثل دقایقی که پدرت میخواد بیاد خونه.ساعت 9:30-10 شب که می شه من و تو هر دوتا مون بیقرار می شیم. تو با هر صدایی که از توی حیاط میاد یا هر صدایی که شبیه صدای دیلینگ دیلینگ کلیده، از جا می پری و با هیجان می گی اوه منم پا به پات ، نه پا به چهار دست و پات میام که با هم بریم جلوی در اتاق، خلاصه جونم برات بگه بعد از 4-5 بار که بدو بدو کردیم بالاخره پدرت میاد سه تایی می پریم تو بغل هم داد می زنیم و می خندیم این شرح حال هر شبمونه. امروز تولد خاله سهیلاست، تو خونه خاله اکرمی میام که باهم بریم خونه آقاجون. امروز تا شب باید دلتنگ پدرت بمونیم.     ...
2 تير 1393