گفتگوی جالب من و بردیا
سلام مامان جان بیدار شدی؟
بردیا به من نگاه میکنه و میگه: داااه
قربونت برم عزیزم خوب خوابیدی؟
بردیا به من نگاه میکنه و میگه: اوه ه ه
به باب اسفنجی و نی نی کوچولو سلام کردی مامان ؟
بردیا به عکس باب اسفنجی و تابلوی نی نی کوچولو نگاه میکنه ، یه دستشو می بره بالا و میگه: داااه
بیا پیش مامان می خوام بهت به به بدم
بردیا بدو بدو میاد پیشم و میگه: داااه
مشغول خوردن عصرانه میشیم ، خوشمزه است مامانی ؟
بردیا به من نگاه میکنه و میگه: اوه ه ه
بعد از چند دقیقه که دنبالش دویدم و غذا بهش دادم... دیگه تموم شد مامان حالا بگو الهی شکر.
بردیا دو تا دستاشو می بره بالا و میگه : آآاوووه ه
------
تولدت امسال بر خلاف تصور من و پدرت خیلی مفصل شد. چهارشنبه شب خونه پدر بزرگ یه مهمونی و پنج شب هم خونه آقاجون یه مهمونی دیگه. تو خیلی خوشحال بودی و ذوق می کردی . یه عالمه بادکنک یه عالمه چیزای خوشمزه یه عالمه کادو واااای که نمی دونی چقدر عالی بود. تو از سر شب فقط خوردی و رقصیدی و بازی کردی . الهی مامان قربونت بشه که انقدر خوش اخلاقی.تازه هر دو تا خونواده هم خیلی خوشحال شدن. مخصوصاً آقا جون .