بدون عنوان
باز هم شنبه رسید و من وقتی از خونه به قصد اداره رفتم بیرون همه دنیا رو، همه مردم شهرو، همه جا رو سیاه دیدم. برای یه لحظه فکر کردم هنوز صبح نشده . اما انگار صبح شده ساعت 7:20دقیقه است خورشید خیلی وقته وسط آسمون داره خود نمایی می کنه. اما چرا دنیای من تاریکه؟
امروز دهمین روزه که تو تب داری و با وجود این همه آزمایش و بستری شدن هیچ پزشکی متوجه نشده مشکل از کجاست.
-------------
چند قدم دورتر: عزیز دل مامان ! این روزا خیلی چیزا فراموش شده مثلاً خط و نشونهایی که برای هم کشیده بودیم تهدید ها ، لجبازیها این روزها ما فقط به خوب شدن تو فکر می کنیم و فرصتی برای خودمون نداریم. عزیز دلم دعا می کنم که خدا سلامتیتو برگردونه و تو دوباره بخندی و مامان و بابا رو با خنده هات غرق زندگی کنی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی