می خواهم کودک شوم
هراز گاهی هوای کودکیها روحم را نوازش می کند. درست مثل امروز صبح، مثل لغزش خنکای چندش آور وقت سحر روی پوستت ،که تا عمق جانت لغزشش و نوازشش را احساس می کنی و تکانی به جسم خود می دهی. درست مثل همان لحظه هر از گاهی هوای کودکی از روح و جسمم عبور می کند.
و من دوباره ماشینک آلبالویی رنگی را که آقا جانم برایم خریده بود سوار می شوم ، رکاب می زنم و میروم تا دوردستهای خودم. ، می روم آنقدر که مثل همان روز ترس و دلهره دور شدن از خانه وجودم را فرا بگیرد. نفس زنان در خانه عمویم را می کوبم. صدایم می لرزد. عموجان ! منم مریم...
راستی عموجان این روزها کجایی؟ دلم ذره ای از دنیای شما را می خواهد.دلم هوای آنجا را کرده. اینجا جز خاکستری رنگ دیگری نیست. شنیده ام حوالی شما خدا پررنگ تر است.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی