بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

شما بگید چیکار کنم؟

9مرداد یک ساله میشی. اما هنوز هیچ برنامه ریزی نکردم واسه تولدت. بعضیا میگن جشن تولدتو توی پارک بگیریم. بعضیا میگن خونه ببعضیا میگن فقط خانوما باشن بعضیا میگن نه . منم که گیج شدم.  از خدا می خوام زودتر حال آقا جون و مامان جون خوب بشه که ما هم بتونیم جشن تولد بگیریم. حالا زیاد فرقی نمی کنه کجا باشه.  این روزا تنها کار مفیدی که می تونم انجام بدم اینه که هر روز تو رو ببرم خون آقاجون که هر دوشون ببیننت و یه کم روحیه بگیرن. آخه تو با اون شیطنت های با مزت بد جوری تو دل همه جا گرفتی. ...
6 مرداد 1393

...

هر بار که قلم به دست گرفتم تا بنویسم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و متو جه شدم که فقط نوشتم خدایا به عظمتت قسم... خدایا به عظمتت قسم ... خــــــــــــــــــــــــــــــــدایا   --دردهای من جامه نیستند                               تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند                              تا به رشته ی سخن د...
1 مرداد 1393

می خواهم کودک شوم

هراز گاهی هوای کودکیها روحم را نوازش می کند. درست مثل امروز صبح، مثل لغزش خنکای چندش آور وقت سحر روی پوستت ،که تا عمق جانت لغزشش و نوازشش را احساس می کنی و تکانی به جسم خود می دهی. درست مثل همان لحظه هر از گاهی هوای کودکی از روح و جسمم عبور می کند. و من دوباره ماشینک آلبالویی رنگی را که آقا جانم برایم خریده بود سوار می شوم ، رکاب می زنم و میروم تا دوردستهای خودم. ، می روم آنقدر که مثل همان روز ترس و دلهره دور شدن از خانه وجودم را فرا  بگیرد. نفس زنان در خانه عمویم را می کوبم. صدایم می لرزد. عموجان ! منم مریم... راستی عموجان این روزها کجایی؟ دلم ذره ای از دنیای شما را می خواهد.دلم هوای آنجا را کرده. اینجا جز خاکستری رنگ دیگری&nbs...
22 تير 1393

بالاخره تونستی راه بری!

بهت تبریک می گم عزیز دل مامان. دیشب بالاخره موفق شدی 3-4 قدم تاتی تاتی کنی. خیلی هیجان زده بودیم. من و تو و سعید و خاله سهیلا شاهد اولین قدمهایی بودیم که به تنهایی برداشتی. شب هم که پدرت فیلمشو دید کلی خوشحال شد. آخه فسقلی توکه نمی دونی ما چقدردوستت داریم چیزی نمونده که  یازده ماهه بشی ولی هنوز هم شبا بی تابی می کنی و نمی خوابی . با چند تا دکتر خوب هم مشورت کردم ولی فایده ای نداره. خدا رو شکر مشکل خاصی وجود نداره.  من و پدرت فکرمی کنیم تو چون می دونی که صبح قراره هر دو تامون تنهات بذاریم بی تابی می کنی.   دارم تلاش می کنم شاید بتونم موافقت رئیسو بگیرم و تابستون بیشتر پیشت باشم. با اون قلب کوچی...
4 تير 1393

ماجراهای من و تو بابات

به این ساعتهای روز که نزدیک می شم قلبم تالاپ تالاپ صدا می ده. درست مثل دقایقی که پدرت میخواد بیاد خونه.ساعت 9:30-10 شب که می شه من و تو هر دوتا مون بیقرار می شیم. تو با هر صدایی که از توی حیاط میاد یا هر صدایی که شبیه صدای دیلینگ دیلینگ کلیده، از جا می پری و با هیجان می گی اوه منم پا به پات ، نه پا به چهار دست و پات میام که با هم بریم جلوی در اتاق، خلاصه جونم برات بگه بعد از 4-5 بار که بدو بدو کردیم بالاخره پدرت میاد سه تایی می پریم تو بغل هم داد می زنیم و می خندیم این شرح حال هر شبمونه. امروز تولد خاله سهیلاست، تو خونه خاله اکرمی میام که باهم بریم خونه آقاجون. امروز تا شب باید دلتنگ پدرت بمونیم.     ...
2 تير 1393

چه صبح قشنگی!

ا مروز صبح وقتی اومدم روی پله ها که مثل همیشه شما رو  بدرقه کنم به خونه پدر بزرگ ، عطر یاس هوش از سرم برد. این گلدون یاس رازقی رو وقتی تو به دنیا اومدی پدرت واسه من هدیه آورد. تا مدتها عطرش همه ی فضای خونه رو پر کرده بود. با هم قرار گذاشتیم که همیشه اونو تازه و شاداب نگهش داریم تا یه روزی که خونه دار شدیم بعدش برات یه باغچه کوچیک درست کنیم و اونو توش بکاریم تا هیچ وقت خاطره خوش روز به دنیا اومدن تو رو یادمون نره. ببین چه گلای قشنگی داره ! واقعاً چه صبح قشنگی رو شروع کردم . ...
27 خرداد 1393

اولین روز

امروز 26 خرداد،می خوام  اولین خاطره رو برات بنویسم. خیلی وقته که قصد بازکردن این دفتر رو داشتم. ولی یه مادر کارمند با یه عالمه دغدغه و یه پسر کوچولوی شیطون ، فرصت کمی برای کارای شخصیش می تونه بگذاره. الان دارم می یام خونه پیشت. بازم بر می گردم   ...
6 خرداد 1393