بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

بالاخره تونستی راه بری!

بهت تبریک می گم عزیز دل مامان. دیشب بالاخره موفق شدی 3-4 قدم تاتی تاتی کنی. خیلی هیجان زده بودیم. من و تو و سعید و خاله سهیلا شاهد اولین قدمهایی بودیم که به تنهایی برداشتی. شب هم که پدرت فیلمشو دید کلی خوشحال شد. آخه فسقلی توکه نمی دونی ما چقدردوستت داریم چیزی نمونده که  یازده ماهه بشی ولی هنوز هم شبا بی تابی می کنی و نمی خوابی . با چند تا دکتر خوب هم مشورت کردم ولی فایده ای نداره. خدا رو شکر مشکل خاصی وجود نداره.  من و پدرت فکرمی کنیم تو چون می دونی که صبح قراره هر دو تامون تنهات بذاریم بی تابی می کنی.   دارم تلاش می کنم شاید بتونم موافقت رئیسو بگیرم و تابستون بیشتر پیشت باشم. با اون قلب کوچی...
4 تير 1393

ماجراهای من و تو بابات

به این ساعتهای روز که نزدیک می شم قلبم تالاپ تالاپ صدا می ده. درست مثل دقایقی که پدرت میخواد بیاد خونه.ساعت 9:30-10 شب که می شه من و تو هر دوتا مون بیقرار می شیم. تو با هر صدایی که از توی حیاط میاد یا هر صدایی که شبیه صدای دیلینگ دیلینگ کلیده، از جا می پری و با هیجان می گی اوه منم پا به پات ، نه پا به چهار دست و پات میام که با هم بریم جلوی در اتاق، خلاصه جونم برات بگه بعد از 4-5 بار که بدو بدو کردیم بالاخره پدرت میاد سه تایی می پریم تو بغل هم داد می زنیم و می خندیم این شرح حال هر شبمونه. امروز تولد خاله سهیلاست، تو خونه خاله اکرمی میام که باهم بریم خونه آقاجون. امروز تا شب باید دلتنگ پدرت بمونیم.     ...
2 تير 1393

چه صبح قشنگی!

ا مروز صبح وقتی اومدم روی پله ها که مثل همیشه شما رو  بدرقه کنم به خونه پدر بزرگ ، عطر یاس هوش از سرم برد. این گلدون یاس رازقی رو وقتی تو به دنیا اومدی پدرت واسه من هدیه آورد. تا مدتها عطرش همه ی فضای خونه رو پر کرده بود. با هم قرار گذاشتیم که همیشه اونو تازه و شاداب نگهش داریم تا یه روزی که خونه دار شدیم بعدش برات یه باغچه کوچیک درست کنیم و اونو توش بکاریم تا هیچ وقت خاطره خوش روز به دنیا اومدن تو رو یادمون نره. ببین چه گلای قشنگی داره ! واقعاً چه صبح قشنگی رو شروع کردم . ...
27 خرداد 1393

اولین روز

امروز 26 خرداد،می خوام  اولین خاطره رو برات بنویسم. خیلی وقته که قصد بازکردن این دفتر رو داشتم. ولی یه مادر کارمند با یه عالمه دغدغه و یه پسر کوچولوی شیطون ، فرصت کمی برای کارای شخصیش می تونه بگذاره. الان دارم می یام خونه پیشت. بازم بر می گردم   ...
6 خرداد 1393