بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

اولین پست

سلام به همه نی نی وبلاگیهای عزیز. من مریم هستم مادر بردیا ی یک ساله عاشق همه ی نی نی وبلاگیها. امروز اولین پست رو واستون می ذارم. پستهای قبلی همه از بلاگفا منتقل شده. امیدوارم بتونم دوست خوبی واستون باشم. اینم عکس کیک تولد بردیا. فعلاً عکس دیگه ای در دسترسم نیست. ...
13 مرداد 1393

گفتگوی جالب من و بردیا

سلام مامان جان بیدار شدی؟ بردیا به من نگاه میکنه و میگه: داااه    قربونت برم عزیزم خوب خوابیدی؟ بردیا به من نگاه میکنه و میگه: اوه ه ه     به باب اسفنجی و نی نی کوچولو سلام کردی مامان ؟ بردیا به عکس باب اسفنجی و تابلوی نی نی کوچولو نگاه میکنه ، یه دستشو می بره بالا و میگه: داااه   بیا پیش مامان می خوام بهت به به بدم بردیا بدو بدو میاد پیشم و میگه: داااه   مشغول خوردن عصرانه میشیم ، خوشمزه است مامانی ؟ بردیا به من نگاه میکنه و میگه: اوه ه ه    بعد از چند دقیقه که دنبالش دویدم و غذا بهش دادم... دیگه تموم شد مامان حالا بگو الهی ...
11 مرداد 1393

کاش- حسین پناهی

کهکشانها کو زمینم؟   زمین کو وطنم؟   وطن کو خانه ام؟   خانه کو مادرم؟   مادر کو کبوترانه ام؟   …معنای این همه سکوت چیست؟   من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!….   کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!! کاش! ...
10 مرداد 1393

شما بگید چیکار کنم؟

9مرداد یک ساله میشی. اما هنوز هیچ برنامه ریزی نکردم واسه تولدت. بعضیا میگن جشن تولدتو توی پارک بگیریم. بعضیا میگن خونه ببعضیا میگن فقط خانوما باشن بعضیا میگن نه . منم که گیج شدم.  از خدا می خوام زودتر حال آقا جون و مامان جون خوب بشه که ما هم بتونیم جشن تولد بگیریم. حالا زیاد فرقی نمی کنه کجا باشه.  این روزا تنها کار مفیدی که می تونم انجام بدم اینه که هر روز تو رو ببرم خون آقاجون که هر دوشون ببیننت و یه کم روحیه بگیرن. آخه تو با اون شیطنت های با مزت بد جوری تو دل همه جا گرفتی. ...
6 مرداد 1393

...

هر بار که قلم به دست گرفتم تا بنویسم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و متو جه شدم که فقط نوشتم خدایا به عظمتت قسم... خدایا به عظمتت قسم ... خــــــــــــــــــــــــــــــــدایا   --دردهای من جامه نیستند                               تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند                              تا به رشته ی سخن د...
1 مرداد 1393

می خواهم کودک شوم

هراز گاهی هوای کودکیها روحم را نوازش می کند. درست مثل امروز صبح، مثل لغزش خنکای چندش آور وقت سحر روی پوستت ،که تا عمق جانت لغزشش و نوازشش را احساس می کنی و تکانی به جسم خود می دهی. درست مثل همان لحظه هر از گاهی هوای کودکی از روح و جسمم عبور می کند. و من دوباره ماشینک آلبالویی رنگی را که آقا جانم برایم خریده بود سوار می شوم ، رکاب می زنم و میروم تا دوردستهای خودم. ، می روم آنقدر که مثل همان روز ترس و دلهره دور شدن از خانه وجودم را فرا  بگیرد. نفس زنان در خانه عمویم را می کوبم. صدایم می لرزد. عموجان ! منم مریم... راستی عموجان این روزها کجایی؟ دلم ذره ای از دنیای شما را می خواهد.دلم هوای آنجا را کرده. اینجا جز خاکستری رنگ دیگری&nbs...
22 تير 1393