بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

بدون عنوان

وای خدا بازم نگرانی ، دلشوره سردر گمی. خاله ثریا دیگه نمیتونه بیاد پیشتون .خاله تقریبا از اوایل اردیبهشت هر روز صبح میومد خونمون که مامان بتونه به اداره و کاراش برسه. آخه شما دوتا هیچ کدوم نتونستید با محیط مهد کودک کنار بیاید. بردیا جان تو که فقط سه روز طاقت آوردی . برسامم 15 روز . اما حالا بازم بلاتکلیف موندیم. فعلا که چند روزه مامان جون میاد پیش شما. اما واسه اونم خیلی سخته باید هر چه سریعتر یه پرستار بگیریم.
7 مهر 1395

بدون عنوان

احساس این روزای مامان اصلا قشنگ نیست. احساس شکست و سردرگمی یا یه جورایی حس پوچ بودن میکنم. اگه شمادو تا نعمت بزرگ رو نداشتم به پوچی کامل رسیده بودم. پدرتون فکر میکنه زندگی ما به بن بست رسیده. با تمام عشقی که نسبت به هم داریم ولی ایلیا توان ادامه دادن نداره. دارم سعی میکنم بهش دل بدم که بتونه ادامه بده. من و پدرتون هر دو عاشق شماییم. همدیگه رو خالصانه دوست داریم. اما  تفاوتها و اختلاف نظرها به اوج خودش رسیده . دلم داره پر میکشه براتون. خودتونو آماده کنید که تا یک ساعت دیگه برسم خونه و بازم صدای خنده و شادیمون فضای خونه رو پر کنه.   از احوالات بردیا: قربونت برم که یاد گرفتی به تنهایی مسواک بزنی ، دستش...
17 شهريور 1395

...

خیلی وقته دست به قلم نشدم. دست به قلم که چه عرض کنم خیلی وقته که حتی بلاگتو باز هم نکردم. امروز داداشی چهارده ماهه شدو تو هم ده روزه که سه ساله شدی. و من با نگاه مادرانه  بزرگ شدن تو رو توی نگاه کردنت، راه رفتنت و حتی ابراز علاقه کردنت حس میکنم. داداشی هم بزرگ شده اما بیشتر از بزرگ شدنش شیطون شده . عزیز دلم بردیای من بعد از این هر وقت که فرصت کنم بنویسم برای هر دوتاتون می نویسم. امیدوارم من و پدرت بتونیم زندگی شادی رو براتون بسازیم.  امسال پدرت به قولی که سال قبل بهت داده بود عمل کرد . عکسای جشن تولدتون رو به زودی میزارم اینجا. ...
19 مرداد 1395

تولدت مبارک بردیای عزیزم

سلام عزیز دل بابا خیلی دلم تنگه  نه میتونم چیزی بگم ونه میتونم کاری کنم فقط میگم که دنیا را برای شما میخوام  واگه خدا بخواد بهترین جشنها  را برات میگیرم اگه امروز نتونستم سالهای دیگه حتما اینکارو انجام میدم  به امید خدا . خیلی دوست دارم  هم تورو هم مامانتو وهم داداش  مظلومتو  دیوانه وار دوست دارم  .     
9 مرداد 1394

بدون عنوان

سلام عزیز دل بابا امشب فرصتی شد تا یکی از کارایی که تو چند روز گذشته انجام دادی را برات به ثبت برسونم .نزدیک ظهر بود که قرار شد منو تو با هم بریم بیرون و یک سر هم مغازه بزنیم با موتور بودیم که بردیا صدا کرد و گفت جوجوهه  جوجوهه  که دیدم یک بچه مینا پرید وسط خیابون ومنو تو موتور را پارک کردیم و رفتیم بچه مینا را از تصادف و  مرگ نجات دادیم .بعدش مینا کوچولو را بردیم پیش عمو پوریا وهر روز که میای مغازه با مینا کوچولوت صحبت میکنی . برات آرزو میکنم که همیشه سلامت باشی و به موجودات زنده کمک کنی  دوست دارم  هدیه خدا ...
15 خرداد 1394

22 ماهگیت مبارک!

چند روز دیگه 22 ماهه می شی و تقریباً همزمان با 22 ماهه شدن تو، داداشی هم به دنیا میاد. امیدوارم بتونی بپذیری .این روزا حال روحیت زیاد خوب نیست . اومدن امیر علی  پسر دایی حمید از یه طرف، حس کردن یه نی نی دیگه توی خونمون هم از طرف دیگه باعث شده تو یه کم دچار اضطراب و نگرانی بشی.  وابستگیت به من و پدرت بیشتر شده . وقتی داری بازی می کنی یا کسی میاد خونمون یا می ریم مهمونی دائم تکرار می کنی "مامان خودمه" . ولی وقتی داداشی با هدیه های قشنگ بیاد حتماً حالت بهتر میشه. احتمالاً من دیگه از فردا اداره نمی رم تا به کارام برسم. وقتی هم اداره نباشم بیشتر پیش تو می مونم  عزیز دلم. حالا باید ببینم با این چند روز موخصی...
4 خرداد 1394