بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

بدون عنوان

نفس مامان باید یه راهی پیدا کنم واسه اینکه  خواب بهتری داشته باشی عزیزم. خیلی واست غصه می خورم. شبا دائم گریه می کنی و هر شبی که میگذره من و پدرت استرس و نگرانیمون بیشتر می شه. به هیچ چیز دیگه ای نمی تونم فکر کنم. دائم این سوال توی ذهنمه که  کوچولوی شیرین منو چی اذیتش میکنه؟ کاش می تونستم گریه هاتو  ترجمه کنم.
19 مهر 1393

بدون عنوان

هنوز مزه خوشمزه بوسهایی که صبح بهم دادی و ازم گرفتی زیر دندونمه. از ساعت 5:45 صبح که بیدار شدی و یه کم شیر خوردی تا ساعت 7 کلی با هم دیگه ماچ ماچ بازی کردیم و حرف زدیم . جفت پنجم مرواریدای خوشگلت هم در اومد. حالا دیگه شدی 10تایی.  دلم واست تنگ شده دارم میام پیشت. ...
10 مهر 1393

زندگی شرین می شود

چه لذتی داره  وقتی با همه خستگیهام بر می گردم خونه صدای خنده های تو اجازه نده حتی لباسامو عوض کنم.  از همون لحظه شیطنت های وروجکی شروع می شه. صبح تاظهر که کنارت نیستم و نمی تونم هر آن که دلم خواست ببوسمت یا بغلت کنم با حسرت می گذره و حسرت همه  ی این لحظه ها تلنبار می شه روی هم تا ظهر که دوباره ببینمت. وای که چقدر شیرین نگاهم می کنی یه جوری که قند توی دلم آب می شه. با همه ی کوچیکی خیلی خوب می تونی احساستو نشون بدی. وقتی نگاهتو به نگاهم گره می زنی و فقط لبخند می زنی همه ی دلتنگیتو توی چشمای قشنگت می بینم .     از احوالات بردیا : دندونای قشنگت یا به قول نی نی وبلاگیها مرواریدای قشنگت از همون اول جفت جفت ...
1 مهر 1393

...

یاد گرفتم که صبور باشم . ایمان آوردم که خداوند هر نعمتی رو که به انسان داده هر زمان که بخواد پس می گیره و هر زمان که بخواد باز هم به انسان می بخشه. به این باور رسیدم که  ارزشمند ترین نعمتی که در اختیار ماست سلامتیه  و باز هم به یقین رسیدم  که عشق به فرزند ، پاک ترین و خالص ترین عشقه. یاد گرفتم صبور باشم و یاد گرفتم خدارو لحظه به لحظه بی دلیل شاکر باشم . قشنگترین دلیل زنده بودنم خوشحالم که سلامتی و خدا روشکر.  از نی نی وبلاگیهای عزیز که برای بردیا  دعا کردید ممنونم. دوستون دارم. ...
30 شهريور 1393

مادر،این آرامش بی تکرار...

بیا دلبندم بیا در آغوش مادر ، می خواهم عاشقانه در آغوشت  بگیرم چنان عاشقانه که تو به درون من بازگردی. در وجود من جز حرارت عشق ، تب دیگری به سراغت نخواهد آمد.  بیا دلبندم . من هم به آغوش مادرم پناه برده ام . خودم را به لالایی غمگین او سپرده ام که به زبان مادریش زیر گوشم زمزمه می کند و اشکهایش آرام آرام از روی گونه هایش لغزیده ، به روی گونه هایم می چکد و دریای یخ گرفته چشمانم را آب می کند. تو به درون من بازگرد پاره تنم، تا من هم آسوده خاطر به درون مادرم و اونیز به درون مادرش. به گذشته بازگردیم، به اصل خویش تا جایی که بهشت مأمن ابدی  ما گردد. ----------------- چند قدم نزدیکتر: خسته ام دلم خدایم را می خواهد. ...
15 شهريور 1393