بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
برسامبرسام، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

★☆★☆ دالی کوچولو ☆​★☆★

...

خیلی وقته دست به قلم نشدم. دست به قلم که چه عرض کنم خیلی وقته که حتی بلاگتو باز هم نکردم. امروز داداشی چهارده ماهه شدو تو هم ده روزه که سه ساله شدی. و من با نگاه مادرانه  بزرگ شدن تو رو توی نگاه کردنت، راه رفتنت و حتی ابراز علاقه کردنت حس میکنم. داداشی هم بزرگ شده اما بیشتر از بزرگ شدنش شیطون شده . عزیز دلم بردیای من بعد از این هر وقت که فرصت کنم بنویسم برای هر دوتاتون می نویسم. امیدوارم من و پدرت بتونیم زندگی شادی رو براتون بسازیم.  امسال پدرت به قولی که سال قبل بهت داده بود عمل کرد . عکسای جشن تولدتون رو به زودی میزارم اینجا. ...
19 مرداد 1395

تولدت مبارک بردیای عزیزم

سلام عزیز دل بابا خیلی دلم تنگه  نه میتونم چیزی بگم ونه میتونم کاری کنم فقط میگم که دنیا را برای شما میخوام  واگه خدا بخواد بهترین جشنها  را برات میگیرم اگه امروز نتونستم سالهای دیگه حتما اینکارو انجام میدم  به امید خدا . خیلی دوست دارم  هم تورو هم مامانتو وهم داداش  مظلومتو  دیوانه وار دوست دارم  .     
9 مرداد 1394

بدون عنوان

سلام عزیز دل بابا امشب فرصتی شد تا یکی از کارایی که تو چند روز گذشته انجام دادی را برات به ثبت برسونم .نزدیک ظهر بود که قرار شد منو تو با هم بریم بیرون و یک سر هم مغازه بزنیم با موتور بودیم که بردیا صدا کرد و گفت جوجوهه  جوجوهه  که دیدم یک بچه مینا پرید وسط خیابون ومنو تو موتور را پارک کردیم و رفتیم بچه مینا را از تصادف و  مرگ نجات دادیم .بعدش مینا کوچولو را بردیم پیش عمو پوریا وهر روز که میای مغازه با مینا کوچولوت صحبت میکنی . برات آرزو میکنم که همیشه سلامت باشی و به موجودات زنده کمک کنی  دوست دارم  هدیه خدا ...
15 خرداد 1394

22 ماهگیت مبارک!

چند روز دیگه 22 ماهه می شی و تقریباً همزمان با 22 ماهه شدن تو، داداشی هم به دنیا میاد. امیدوارم بتونی بپذیری .این روزا حال روحیت زیاد خوب نیست . اومدن امیر علی  پسر دایی حمید از یه طرف، حس کردن یه نی نی دیگه توی خونمون هم از طرف دیگه باعث شده تو یه کم دچار اضطراب و نگرانی بشی.  وابستگیت به من و پدرت بیشتر شده . وقتی داری بازی می کنی یا کسی میاد خونمون یا می ریم مهمونی دائم تکرار می کنی "مامان خودمه" . ولی وقتی داداشی با هدیه های قشنگ بیاد حتماً حالت بهتر میشه. احتمالاً من دیگه از فردا اداره نمی رم تا به کارام برسم. وقتی هم اداره نباشم بیشتر پیش تو می مونم  عزیز دلم. حالا باید ببینم با این چند روز موخصی...
4 خرداد 1394

عکسای خودمونی

                                                    هفت سین نوروز 94 که به ساده ترین شکل ممکن چیده شد ولی بازهم از دستبرد بردیا در امان نبود.             بردیا لحظاتی قبل از تحویل سال                                ...
17 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

 امروز بازم خواب موندم.  اون روز که خونه آقا جون بی تابی کردی ، فرداش  هم بردیمت اونجا ولی از روز بعدش دیگه برنامه ریزی کردیم که بازم پدرت بمونه خونه و صبح تا ظهر پیش تو باشه . حالا خوب شد؟ چاره ای  نیست دیگه،  پدرت میگه : اشکالی نداره  درسته که یه کم کارام عقب می افته ، برنامه هام به هم می ریزه  ولی لا اقل بردیا اذیت نمی شه .   مهمتر از همه حساسیت پدر روی تربیت توست که همیشه میگه حد اقل تا سه چهار سال بچه ها فقط با ید یا پیش پدرشون بمونن یا مادر.     خلاصه جونم واست بگه  مامانی چند روزه تصمیم دارم عکسای جدیدت رو بذارم  ولی اصلاً فرصت نم...
26 فروردين 1394

بعد از تعطیلات

امروز بعد از 17 روز تعطیلات باز هم  مجبور شدم تنهات بذارم. همین الان با مامان جون حرف زدم گفت از صبح که من اومدم اداره تا نیم ساعت پیش فقط  گریه کردی و مامان و بابا رو خواستی . دل منم واست تنگ شده مامانی. قربونت برم از چند ماه دیگه که مرخصیم شروع بشه تقریباً تا 10 ماه بازم همش پیشت می مونم. بعد از اونم  یه داداشی  داری  که همبازیت بشه و دیگه تنها نباشی. راستی بیا سال نو رو به همه ی نی نی وبلاگیها تبریگ بگیم . اینقدر تو این مدت گرفتار بودیم و سرمون شلوغ بود و دغدغه داشتیم که اصلاً فرصت نشد حتی یه بار به نی نی وبلاگ سر بزنیم. با عرض پوزش از همه ی دوستان به خاطر تاخیرمون. سال نو همتون مبارک. ...
15 فروردين 1394

16 تایی

عزیز دل مامان هشتمین جفت مرواریدای خوشگلت در اومده. انقدر ناز میشی وقتی میخندی. فکر کنم از بس که با مزه شدی همش نظر می خوری. آخه روزی نیست که یه بلایی سرت نیاد. البته اینم بگم که بیش از حد شیطون شدی و اصلاً قابل کنترل نیستی.  یه روز می ری پشت بخاری دستتو می سوزونی. یه روز از روی مبل می پری و با صورت می خوری زمین. یه روز شارژر منو بر میداری می کنی توی پریز  واقعاً بعضی وقتا از بس که دنبالت بدو بدو می کنم که نذارم یه کاری رو انجام بدی  نفس کم می یارم. ولی  من که  دعوات می کنم یا اخم می کنم   آخ که چه مزه ای میده وقتی تو   شیرین زبونی می کنی و می گی ببخشید مامان، مرسی مامان ، مامان بلند شو مامان...
20 بهمن 1393